روز نوشته های ما

یه سری مطلب بی سر و ته و پا در هوا

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

نسول

به مامانم یه نگاه می‌کنم.


به بابام یه نگاه می‌کنم.


با همه‌ی چیز هایی که ازشون می‌دونم سعی می‌کنم تصور کنم تو سن من چی بوده‌اند.. 


از عمه‌ام زیاد نمی‌دونم..یا خاله‌ام. اونا رو هم سعی می‌کنم تصور کنم..


بابا و مامانم واقعا تو سن من چطور بودن؟ از نظر روانی منظورمه... معتقدند من نسبت به اون زمان اون ها عاقل ترم. ولی من تجربه‌ی جنگ نداشتم،‌تجربه‌ی کندن از شهر و دیار و زندگی تو غربت رو هم نداشته‌ام.. ولی از نظر سلامت چی؟ نمی‌تونم بگم.. اونقدر درست تصور نمی‌تونم بکنم مامان و بابای جوونمو. ولی گاهی حس می‌کنم احتمالا از من خیلی بهتر بوده‌اند... دلایلش هم زیاد می‌تونه باشه. نوع روابط و رفتار های انسان ها در مقابل هم دیگه مثلا... نمی‌پسندم روابط امروزی رو. رفتم توی کنج انزوا چون هر چی می‌بینم چشم و هم‌چشمی و احساسات فیک و تلاش برای چگونه دیده شدن هاست به جای چگونه بودن ها.. البته جدیدا فهمیده‌ام بخشیش به خاطر اینه که من حس اون آدم رو درک نمی‌کنم و فکر می‌کنم داره ادا در میاره در حالی که اینطور نیست. ولی این ناپایدار بودن آدم ها هم اذیتم می‌کنه.انقدر سریع تغییر می‌کنه احساساتشون که انگار جلوی من یکی اند نیم ساعت بعد یکی دیگه... خلاصه که واقعی نیستید. زمان مامان بابام چطور بوده؟ راستش تصوری که دارم و همونه که تونسته شیرینش کنه، شلوغ بودن هاست. بیشتر دیدن آدم های حقیقی به جای روابط مجازی الان، و نبودن این همه چشم و هم‌چشمی.. شاید رک تر هم بوده‌اند.. جلوی هم حرفشون رو می‌زده اند، مهربون تر بوده‌اند و کمتر خودخواه... شاید اشتباه کنم، ولی حتی اینکه آدم های بیشتری رو ببینی کنارت، به خودی خود کافیه که اون زمان رو ترجیح بدم.


یه چیز دیگه هم اینه که شدیدا احساس می‌کنم اونطور که باید بهش پرداخته نشده، آثار مخربیه که سکون می‌تونه توی زندگی یه آدم بذاره... مامان بابام جنگ دیده اند، غربت دیده اند، سختی کشیده اند... خیلی چیز ها از سر گذرونده‌اند. من چی؟ رفتم مدرسه و بزرگترین بدبختیم این بوده که تو عید باید تست های مبتکران می‌زده ام:) و خب یادمه از حدودای ۱۴-۱۵ سالگی یه جورایی شروع شده تجربه های افسردگیم.. و هر بار که داشتم فرو می‌رفتم توی کثافت چی منو برگردونده به زندگی؟ یه تجربه‌ی جدید... هر بار چیز کاملا جدیدی رو تجربه کرده‌ام، تازه احساس زندگی کرده‌ام. و تازه فهمیده‌ام حاضرم چقدر کار های احمقانه و خطرناکی رو انجام بدم که صرفا تجربه‌ی جدیدی رو داشته باشم..-البته خطرناک‌تر از گوشه امنم- 


نمی‌دونم دیگه چه فرقایی دارم با مامان بابام. ولی می‌دونم همین آرامشی هم که ما توش بزرگ شدیم فرصت زیادی برای رشد جلومون گذاشته که کاش از دستش ندیم.

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم

ققنوس

نمی‌دونم چرا می‌نویسم! کسی که مشکل اول و آخرش از اول تا الان منظم کردن و بیان کردن افکارش بوده، کسی که از شروع یه مسئله ی ساده یه هزار و یک شب درمیاره، چرا باید اصلا بنویسه؟ کسی که با ادبیات هرگز میانه ای نداشته و نه خونده و نه ننوشته، چرا باید بنویسه؟ به همین دلیل!

شاید من هرگز نتونسته باشم منظورمو برسونم. این شاید که نوشتم، یعنی واقعا هرگز... هرگز دقیقا منظورمو نرسونده‌ام.. ولی یه چیز رو در مورد خودم مطمئنم؛ هر وقت فکر کنم کاری رو نمی‌تونم انجام بدم، شروع می‌کنم به انجامش!

بچه که بودم هرگز کاری رو تموم نمی‌کردم. تا همین حوالی 20 سالگی فکر می‌کردم هرگز پشتکار نخواهم داشت و به جایی نخواهم رسید... خب، بعدا فهمیدم اشتباه می‌کرده‌ام. من کار ها رو نیمه رها می‌کردم چون بچه ی توانایی بودم، و خیلی زود به این نتیجه می‌رسیدم که از عهده ی این کار برمیام! و خب اگه می‌دونم قراره بشه، پس تلاش کردن براش چه جذابیتی خواهد داشت؟ بزرگتر که شدم نتونستن ها رو هم تجربه کردم:)) و در کارهایی که بیشتر از همه نتونستم، پی بردم که چه پشتکاری می‌تونم داشته باشم! الان، اینجا خودم رو ول نکن ترین می‌دونم.. کسی که وقتی بخواد واقعا تا نرسه جلو میره. مگر اینکه مرگ جلوشو بگیره یا دلیلی منطقی پیدا شه که دیگه نخواد و این به ندرت ممکنه پیش بیاد.. البته این رو هم فهمیدم که در حال حاضر ترس از توانستن دارم که باعث میشه به محض نزدیک شدن به مقصد جا بزنم! شاید روزی از پس این هم بر بیام و بتونم محکم تلاش کنم تا خود رسیدن به مقصد!

ببین از کجا به کجا میبره ذهنم منو..


یه ترم که از قضا اوضاع و احوال روحی خوبی هم نداشتم، فرجه ی قبل از امتحانات رو صرف ساختن یه تابلو کردم.یه ورقه‌ی مسی نازک، بدون هیچ تجربه ای، یه طرح از توی اینترنت، و نمی‎‌‌دونم چرا طرح ققنوس رو انتخاب کردم! ولی خیلی خوشحالم الان از این بابت:) ققنوس همیشه برام نماد خاصی بوده، چند سال برام نماد برخاستن بود..زمانی که توی خاکستر خودم غرق شده بودم بهم امید می‌داد که بلند شم و منتظر بمونم که دوباره پرهام در بیاد. امشب دوباره بهش نگاه کردم و خیلی اتفاقی دیدم سیم کنده شده‌ی ویولنم رو هم گذاشتم گوشه ی قاب.. اولین سیمی که پاره کردم.. ویولنم نماد تلاش و ادامه دادنمه.. و تنها لذت زندگیم در حال حاضر. فکر می‌کنم دارم به نهایت شکوه فعلیم می‌رسم. انگار به زودی باید بسوزم و دوباره از خاکسترم شروع کنم.. و صادق باشم، این منو می‌ترسونه:) شاید از این به بعد به تابلوم نگاه کنم و بعد از احساسی که بهم میده و تمام انگیزه‌اش برای تلاش و کم نیاوردن، گوشه ی ذهنم کمی هم خودم رو برای سوختن آماده کنم...

۱۵ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم