واقعا حقیقت خیلی وقت ها جلوی چشممونه و متوجهش نمی‌شیم..

من علی رغم اینکه همیشه می‌گفتم قبول شدن تو سمپاد خیلی اتفاق مهم و بزرگی بوده و باعث شده نرم مدرسه ای که می‌دونم اگه می‌رفتم الان آدمی شده بودم که نمی‌خوام به هیچ وجه، گاهی هم به اثرات بدی که روی آدم می‌ذاره فکر میکنم..همه ی برچسب هایی که به آدم میزنن (از جمله نابغه! :)) ) و تاثیری که بر یه بچه میذاره این همه فشار و..

ولی امروز که داشتم فکر می‌کردم به اون موقع ها و ریشه یابی مشکلاتی که الان دارم، یهو به صرافت افتادم که دقیقا آخرای سال پنجم دبستانم بود که مادربزرگم فوت کرد... درسته الان واقعا دلم براش تنگ شده و گاهی وقتا خاطراتشو یادم میاد و اشک می‌ریزم، ولی همون موقع برام مهم نبود. یعنی به عنوان واقعیت زندگی مرگ رو درک می‌کردم و می‌دونستم که همه یه روزی می‌میرن و اونقدر ها هم وابسته نبودم که ضربه ای از این فقدان بخورم.. ولی اون مرگ چیزی رو در زندگی من عوض کرد: تنها شدیم..

حوالی همون موقع خونواده عموم مهاجرت کردن تهران و حتی خونواده عمه‌ام رو هم خیلی خیلی کمتر میدیدم..در حالی که قبل تر هر آخر هفته با بابام می‌رفتیم خونه مادربزرگم و خیلی وقت ها مهمون دورمون بود، بعد از اینکه دیگه خونه مادربزرگی نبود، من همه ی آخر هفته هامو تو خونه گذروندم.. خانواده ی مادرم رو دوست نداشتم و ارتباطی هم باهاشون نداشتیم.. دوستانی که توی کوچه با هم بازی می‌کردیم هم حدود یک سالی می‌شد که دیگه نمیومدن بازی و مامانم گفته بود زشته دختر توی کوچه بازی کنه:)

خلاصه که امروز بعد از مدت ها فهمیدم که خلوت شدن اطرافم چقدر باعث شده من توی ارتباطات اجتماعی پیشرفتی نکنم ازون موقع یا خیلی کند جلو برم... الان چند وقتیه که به طور جدی فکر می‌کنم باید اطرافم انسان های بیشتری باشند ولی خب هر قدر می‌گردم کمتر آدم هایی رو می‌بینم که دلم بخواد باهاشون وقت بگذرونم:)


پ.ن. جالبه که ۲تاخاطره قبلمم راجع به مادربزرگمه:) در حالی که تو زندگی روزمره به ندرت یادش میفتم:)) یعنی دفعه قبل همون خاطره ی قبلی بود و شاید توی این همه سالی که رفته زیر ۱۰ بار یادش بوده باشم:)