به مامانم یه نگاه می‌کنم.


به بابام یه نگاه می‌کنم.


با همه‌ی چیز هایی که ازشون می‌دونم سعی می‌کنم تصور کنم تو سن من چی بوده‌اند.. 


از عمه‌ام زیاد نمی‌دونم..یا خاله‌ام. اونا رو هم سعی می‌کنم تصور کنم..


بابا و مامانم واقعا تو سن من چطور بودن؟ از نظر روانی منظورمه... معتقدند من نسبت به اون زمان اون ها عاقل ترم. ولی من تجربه‌ی جنگ نداشتم،‌تجربه‌ی کندن از شهر و دیار و زندگی تو غربت رو هم نداشته‌ام.. ولی از نظر سلامت چی؟ نمی‌تونم بگم.. اونقدر درست تصور نمی‌تونم بکنم مامان و بابای جوونمو. ولی گاهی حس می‌کنم احتمالا از من خیلی بهتر بوده‌اند... دلایلش هم زیاد می‌تونه باشه. نوع روابط و رفتار های انسان ها در مقابل هم دیگه مثلا... نمی‌پسندم روابط امروزی رو. رفتم توی کنج انزوا چون هر چی می‌بینم چشم و هم‌چشمی و احساسات فیک و تلاش برای چگونه دیده شدن هاست به جای چگونه بودن ها.. البته جدیدا فهمیده‌ام بخشیش به خاطر اینه که من حس اون آدم رو درک نمی‌کنم و فکر می‌کنم داره ادا در میاره در حالی که اینطور نیست. ولی این ناپایدار بودن آدم ها هم اذیتم می‌کنه.انقدر سریع تغییر می‌کنه احساساتشون که انگار جلوی من یکی اند نیم ساعت بعد یکی دیگه... خلاصه که واقعی نیستید. زمان مامان بابام چطور بوده؟ راستش تصوری که دارم و همونه که تونسته شیرینش کنه، شلوغ بودن هاست. بیشتر دیدن آدم های حقیقی به جای روابط مجازی الان، و نبودن این همه چشم و هم‌چشمی.. شاید رک تر هم بوده‌اند.. جلوی هم حرفشون رو می‌زده اند، مهربون تر بوده‌اند و کمتر خودخواه... شاید اشتباه کنم، ولی حتی اینکه آدم های بیشتری رو ببینی کنارت، به خودی خود کافیه که اون زمان رو ترجیح بدم.


یه چیز دیگه هم اینه که شدیدا احساس می‌کنم اونطور که باید بهش پرداخته نشده، آثار مخربیه که سکون می‌تونه توی زندگی یه آدم بذاره... مامان بابام جنگ دیده اند، غربت دیده اند، سختی کشیده اند... خیلی چیز ها از سر گذرونده‌اند. من چی؟ رفتم مدرسه و بزرگترین بدبختیم این بوده که تو عید باید تست های مبتکران می‌زده ام:) و خب یادمه از حدودای ۱۴-۱۵ سالگی یه جورایی شروع شده تجربه های افسردگیم.. و هر بار که داشتم فرو می‌رفتم توی کثافت چی منو برگردونده به زندگی؟ یه تجربه‌ی جدید... هر بار چیز کاملا جدیدی رو تجربه کرده‌ام، تازه احساس زندگی کرده‌ام. و تازه فهمیده‌ام حاضرم چقدر کار های احمقانه و خطرناکی رو انجام بدم که صرفا تجربه‌ی جدیدی رو داشته باشم..-البته خطرناک‌تر از گوشه امنم- 


نمی‌دونم دیگه چه فرقایی دارم با مامان بابام. ولی می‌دونم همین آرامشی هم که ما توش بزرگ شدیم فرصت زیادی برای رشد جلومون گذاشته که کاش از دستش ندیم.