انیمیشن inside out رو دیدیم همه احتمالا.. و هر کس حداقل با یه قسمتیش همزاد پنداری کرده. من الان اتفاقی زدم وسطش و اون صحنه اومد که داره خودشو به کلاس معرفی می‌کنه، و یه خاطره غمگین جزو خاطره های اصلیش اضافه میشه.. برای اینکه جلوشو بگیرن همه خاطره های اصلیش یهو محو میشن. همه ابعاد شخصیتش ناگهان خاموش میشن. من دقیقا خود این صحنه‌ام. خیلی وقته. نمی‌دونم حتی از کی شروع شد. یادم نمیاد. ولی بارها و بار ها شده وسط گریه یهو همه چیز برام بی معنی بشه. یه دفعه نفهمم کی ام؟ چه خاطراتی دارم؟ چه ارزشی دارم؟ چی برام معنی داره؟‌یعنی ناگهان حتی احساس ناراحتی هم نمیکنم. هیچ چیز. فقط گیج میشم و بدون هیچ احساسی متوقف میشم. نمیدونم چرا؟ از کی اینطوری شد؟ و چطور درستش کنم؟ همینقدر می‌دونم که من دوست خیالی دوران کودکی نداشتم. همه عمرم از بدو تولد شیفته ی واقعیت ها بودم و شاید برای همینه که کسی کمکم نکرده خاطرات و احساسات دوران کودکیمو برگردونم.. هنوز تو همون حالت گیجی بمونم. شخصیت های جدید هم خیلی کند شکل میگیرن. گاهی خسته می‌شم از این همه معلق موندن. دلم می‌خواد یه سری صفت اتفاقیو برای خودم بردارم و برم تو نقش. دیگه فکر نکنم کی ام و می‌خوام کی باشم. ولی نمیشه. نقشی که مال من نباشه منو پس میزنه.