نمیدونم چرا مینویسم! کسی که مشکل اول و آخرش از اول تا الان منظم کردن و بیان کردن افکارش بوده، کسی که از شروع یه مسئله ی ساده یه هزار و یک شب درمیاره، چرا باید اصلا بنویسه؟ کسی که با ادبیات هرگز میانه ای نداشته و نه خونده و نه ننوشته، چرا باید بنویسه؟ به همین دلیل!
شاید من هرگز نتونسته باشم منظورمو برسونم. این شاید که نوشتم، یعنی واقعا هرگز... هرگز دقیقا منظورمو نرسوندهام.. ولی یه چیز رو در مورد خودم مطمئنم؛ هر وقت فکر کنم کاری رو نمیتونم انجام بدم، شروع میکنم به انجامش!
بچه که بودم هرگز کاری رو تموم نمیکردم. تا همین حوالی 20 سالگی فکر میکردم هرگز پشتکار نخواهم داشت و به جایی نخواهم رسید... خب، بعدا فهمیدم اشتباه میکردهام. من کار ها رو نیمه رها میکردم چون بچه ی توانایی بودم، و خیلی زود به این نتیجه میرسیدم که از عهده ی این کار برمیام! و خب اگه میدونم قراره بشه، پس تلاش کردن براش چه جذابیتی خواهد داشت؟ بزرگتر که شدم نتونستن ها رو هم تجربه کردم:)) و در کارهایی که بیشتر از همه نتونستم، پی بردم که چه پشتکاری میتونم داشته باشم! الان، اینجا خودم رو ول نکن ترین میدونم.. کسی که وقتی بخواد واقعا تا نرسه جلو میره. مگر اینکه مرگ جلوشو بگیره یا دلیلی منطقی پیدا شه که دیگه نخواد و این به ندرت ممکنه پیش بیاد.. البته این رو هم فهمیدم که در حال حاضر ترس از توانستن دارم که باعث میشه به محض نزدیک شدن به مقصد جا بزنم! شاید روزی از پس این هم بر بیام و بتونم محکم تلاش کنم تا خود رسیدن به مقصد!
ببین از کجا به کجا میبره ذهنم منو..
یه ترم که از قضا اوضاع و احوال روحی خوبی هم نداشتم، فرجه ی قبل از امتحانات رو صرف ساختن یه تابلو کردم.یه ورقهی مسی نازک، بدون هیچ تجربه ای، یه طرح از توی اینترنت، و نمیدونم چرا طرح ققنوس رو انتخاب کردم! ولی خیلی خوشحالم الان از این بابت:) ققنوس همیشه برام نماد خاصی بوده، چند سال برام نماد برخاستن بود..زمانی که توی خاکستر خودم غرق شده بودم بهم امید میداد که بلند شم و منتظر بمونم که دوباره پرهام در بیاد. امشب دوباره بهش نگاه کردم و خیلی اتفاقی دیدم سیم کنده شدهی ویولنم رو هم گذاشتم گوشه ی قاب.. اولین سیمی که پاره کردم.. ویولنم نماد تلاش و ادامه دادنمه.. و تنها لذت زندگیم در حال حاضر. فکر میکنم دارم به نهایت شکوه فعلیم میرسم. انگار به زودی باید بسوزم و دوباره از خاکسترم شروع کنم.. و صادق باشم، این منو میترسونه:) شاید از این به بعد به تابلوم نگاه کنم و بعد از احساسی که بهم میده و تمام انگیزهاش برای تلاش و کم نیاوردن، گوشه ی ذهنم کمی هم خودم رو برای سوختن آماده کنم...