من، به کمک نیاز دارم.
و میدانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسانهای نیکی پیدا میشوند که هرگز نمیتوان لطفهایشان را فراموش کرد، ولی نمیتوانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.
چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن میمانی، در حرف زدن.
دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:«شیطون بودی.نه که از در و دیوار بالا بری اما خیلی سروزبون داشتی. همیشه در جمع مینشستی و با بزرگترها بحث میکردی» که البته خودم میدانم بحث کردنم لجبازیهای کودکانهای بود که به گفتن باشه و فکر کردن به اینکه چقدر این آدم بزرگها احمقند ختم میشد، ولی این را از چند نفر شنیدهام که دایرهلغات بزرگی داشتهام.
یک ماه پیش بود که دوستی اصرار میکرد وبلاگ بساز. بنویس. بده ما هم بخوانیم. این وبلاگ را به او ندادم اما پیشنهادش به جا است. باید به طور منظم بنویسم و نه مثل آن دفتر خاطراتی که خودم فقط میفهمم. باید طوری بنویسم که یک غریبه با خواندنش بفهمد. که خودم به زبان عمومی افکارم را بفهمم.
همهی این ها و شاید بیشتر من را به آن وا داشت که سعی کنم بنویسم.نمیدانم در چه موضوعی حرفی برای گفتن دارم، اما میدانم باید از زیر سنگ هم شده، چیزی بیایم و دربارهاش نظر بدهم... چه بهتر که موضوعات روزی باشند که فکرم را درگیر خود کردهاند... باور دارم من همان کودکیام که بودم، پس هنوز هم میتوانم به سرعت لغات مورد نظرم را بیابم و منظورم را به بهترین وجه ممکن برسانم. فقط کمی تمرین برای بازپس گرفتن قدرتم نیاز است. اگرچه آن زمان حرفهایم تنها تقلید نادانستهای از چیزهایی که میشنیدم بودهاند، اما با این همه سال تجربه، بلاخره میتوان پس از کمی تمرین، صاحب فکر خود شد و آن را بیان کرد، و آرزو دارم بتوانم با این نوشتن ها، کلاف سردرگم افکارم را باز کنم و تا این حد در مورد همهچیز دچار شک و دودلی نشوم.
پ.ن: این را هم میدانم که از کسانیام که بالا رفتن سن برایشان یک عدد است اما پذیرفتن اینکه دارند پیر میشوند با جنگ و مقاومت زیادی همراه خواهد بود:) حتی الان نمیتوانم قبول کنم که دیگر آن کودک ۵ساله که هر چیز را با یک بار شنیدن به حافظه میسپرد نیستم..! و این انتظارات بیجا از خودم هم اتفاقا بسیار باعث آزارم خواهد شد. بله همه را میدانم، اما چه کنم؟ :)