داشتم سعی میکردم آدمهایی که میشناسم را دو دسته کنم. کسانی که خوشحالند و از لحظههای زندگیشان لذت میبرند و شادی را بین اطرافیانشان نیز میگسترانند و کسانی که زمان زیادی از روز را از دست میدهند و به نظر چندان خوشحال نمیآیند. اگرچه دیدن ظاهر کافی نیست، ولی سعی کردم تمام دانستههایم را بریزم روی هم و عواملی که در هر دسته مشترکند را پیدا کنم.. ابتدا به نظرم آمد جدی نگرفتن زندگی و مشکلاتش رمز این خوشحالیست، ولی بیشتر که فکر کردم دانستم جدی نگرفتن به بیمسئولیتی ختم میشود و چنین کسی حتی اگر خودش هم شاد باشد قطعا توانایی شاد کردن دیگران را ندارد. بعد احساس کردم آدمهای شادی که دیدهام همه مذهبی بودهاند و شاید داشتن اعتقادات قوی باعث چنین قدرتی میشود. اما باز هم مثالهای نقض زیادی یافتم. در نهایت فکر میکنم مجموعهای از عوامل مختلف دست به دست هم میدهند تا یک انسان سرزنده و موثر باشد، اما عامل درونی مشترک بین همهی آنها عشق است! آنهایی که زندگی میکنند، عاشقند! عشقی قدرتمند مانند عشق به خدا یا والدینشان یا معشوقهای از جنس مخالف یا موافقشان...
من در کودکی به عشق اعتقادی نداشتم، آن را از پایه بیاساس و دروغ میدانستم. بزرگتر که شدم وجود آن را پذیرفتم، و وجود کسانی که به دلیل عشقی که به کسی یا چیزی دارند کارهای خارقالعادهای میکنند. ولی این عشق هر چه که بود، قرار نبود در جایی از زندگی من باشد. حالا اما فکر میکنم زندگی بیعشق ارزش زیستن ندارد، باید چیزی درون آدم بجوشد که نیروی حرکت به او بدهد، خواه این عشق الهی باشد، خواه زمینی، انسان مانند موتور بخاری است که به این سوخت نیاز دارد. درست است که هنوز چیزی که بتوانم آن را عشق بنامم را تجربه نکردهام، اما مدت زیادیست در حسرت آنم. و میدانم جوینده همیشه یابنده است. شاید همین عشق به عاشق شدن تنها نیروی محرکهی فعلی من باشد، ولی مطمئن هستم به سرانجام خواهد رسید.
پ.ن. آدرس این مطلب رو love1 گذاشتم، به این امید که love2 دربارهی اولین تجربهام از عشق واقعی باشد3>