راستش الان خیلی چیزها توی سرم داره می‌چرخه و حسابی تمرکزمو کم کرده. ولی یکی از بزرگ‌تریناش که بدجور درگیرم کرده همین بحث اختیاره..

ما بی‌اختیار به دنیا اومدیم. بعد بهمون یه سری اختیار دادن و یه سری اختیار دیگه رو گرفتن. بعد گفتن بزرگ شدی بیا یه سری اختیاراتتو پس بگیر. خلاصه هی دادن و گرفتن و دادن و گرفتن و ... و الان من اینجا گیج نشسته‌ام، همه چیز برام عجیبه. متوجه نمی‌شم چرا بعضی اختیار ها رو دارم و بعضی ها رو نه. فکر می‌کنم باید اختیار پوشش خودم رو داشته باشم.ولی ندارم. و فکر می‌کنم درست نیست اختیار دخالت توی خیلی مسائل شخصی و خصوصی دیگران و حتی فقط نظر دادنشون رو داشته باشم. ولی دارم. یا حتی اختیار کشتن یک آدم رو. در واقع هیچکس تلاشی نمی‌کنه قبل از اینکه من مرتکب قتل بشم جلومو بگیره!

شخصا توی زندگی تمایل شدیدی به اختیار نداشتن دارم:) یعنی خیلی خوشحال می‌شم که من هیچ اختیاری نداشته باشم روی هیچ چیزی! اگه قراره زجر بکشم هم به سخت‌ترین نحو ممکن زجر بکشم، ولی بدونم که هیچ کاری براش نمی‌تونم بکنم! از طرفی روز به روز دارم مستقل‌تر می‌شم و بیشترین چیزی که باهاش روبروام اینه که باید فکر کنم، انتخاب کنم، و مسئولیت انتخاب هام رو بپذیرم.. و این منو آزار می‌ده. وقتی باید عادت کنم به انتخاب و تصمیم و ساختن زندگیم و مسئولیت پذیری هرچه بیشتر، و ناگهان جاهایی حق انتخابم ازم سلب می‌شه که با این وضع جدید اصلا جور در نمیاد! متوجه‌ام که این دنیاست و قوانینش این هاست، و ما جوامع رو ساختیم و قوانین جوامع هم این یکی هاست، کاملا می‌فهمم و خیلی وقت ها حتی به نظر خودم هم کار درست همونه، ولی باور بفرمایید این اصلا پذیرشش رو آسون‌تر نمی‌کنه:)