روز نوشته های ما

یه سری مطلب بی سر و ته و پا در هوا

خواب های من رو ندیدید؟

صادقانه بگم؟من حاضرم سبک زندگیمو کلاً به هم بزنم و طور دیگه ای زندگی کنم،‌فقط برای اینکه دوباره اون خواب های قدیمی برگردن:))

خیلی وقته که خواب نمیبینم..یا خوابام اونقدر جالب نیستن که یادم بمونن.بچه که بودم همه روزم میتونست با خواب شب قبلش ساخته بشه.خواب هایی همیشه پر از اتفاق های عجیب و غریب و غیر منتظره، و هر جا به سمت کابوس شدن پیش میرفت سریع خودم درستش میکردم..اگه لازم بود دعوا میکردم، میجنگیدم، آتیش رو خاموش میکردم،‌هر چیزی.. ولی قبل از اینکه خوابم تبدیل به یه کابوس بشه جلوشو میگرفتم..یادم نمیاد از خواب ترسناک پریده باشم..تا همین چند وقت پیش البته...

حالا اما ۲-۳ سالی میشه آرزوی خواب های قدیمیمو دارم.نمیدونم چرا دیگه اونطوری خواب نمیبینم.شاید چون مدت هاست دیگه کارتون نگاه نکردم..شاید چون ۲-۳ ساله خلاقیتمو از دست دادم.اینو هم تو خواب میفهمم هم تو کار های روزمره و همیشگیم..و منِ بچه ای که هیچ وقت دلش نمیخواست بزرگ شه همون ۲-۳ سال پیش تصمیم گرفت بپذیره و شروع کنه به بزرگ شدن به شرطی که هیچوقت خلاقیت بچگانه شو فراموش نکنه :)

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم

همه مثل هم

دارم بسیار تعجب میکنم.عجیبم برای خودم.ولی چقدر همه وبلاگ ها مثل هم اند.وبلاگ چند نفر که در واقعیت زیاد هم شبیه هم نیستند و بعد هم 2 تا پست قبلی خودمو خوندم و همه اون آدم ها و خود من بیش از اونچه که فکر میکردم شبیه هم دیگه ایم:))
ولی در عین حال خودم هم اون خودمی که قرار بود باشم نیستم.تصورات اشتباه یا نوشته های اشتباه که وقتی از فکر به نوشته تبدیل می شدند معناشون عوض شده.یا خودم تغییر کردم تو این مدت.
بگذریم.انگار همه مثل همند.دغدغه های مشابه، بیان های یکسان..و هیچ چیز به اندازه چیز های جدید منو خوشحال نمیکنه..و هر چه زمان میگذره همه چیز تکراری تر میشه.شناختم به دنیا بیشتر میشه و نبود تازگی بی شوق و انگیزم میکنه.و اثری از این چیز های جدید تو هیچ وبلاگی که میشناختم نبود.
من می‌دونم چه نویسنده افتضاحی ام و می‌فهمم چقدر آشفته مینویسم.می‌بینم که چقدر فکرم از این شاخه به اون شاخه میپره و خودم نمیتونم بگم این پست چه موضوعی رو دنبال میکنه.ولی نمی‌دونم چیکارش میشه کرد.شاید فقط باید باش کنار بیام.
روز چپ دست ها مبارک راستی.میگن همین یه روز حق داریم جشن بگیریم.بقیه روز ها سرگرم کنار اومدن با دنیای راست دست هاییم.
۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم

چرند1

داشتن چند نفر اطرافیانی که روانشناسی میخونند و یه قانون مسخره تو ذهن من که به همه چیز احترام بگذار باعث شده من یه جور نگاه علم گونه به روانشناسی داشته باشم که ناخواسته مشکلات زیادی برام به وجود آورده.فلذا همین جا در نهایت کوته بینی و تعصب تاکید میکنم اینجانب بین روان شناسی و کف بینی و فال قهوه تفاوت خاصی قائل نیستم:) السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم

بازگشت

خودکشی خیلی بده :-)
من همیشه خودکشی رو گناه بزرگی میدونستم.ضایع کردن نعمت زندگی و خب از کفران نعمت چندان خاطره خوبی ندارم.به همین دلیله که خیلی وقت ها بهش فکر کردم ولی با قاطعیت تمام رد شده.البته یه زمانی فکر می‌کردم "جمعش کن بابا خجالت بکش تو بچه ای هنوز!"که واقعا هم سن زیادی نداشتم اون موقع..الان هم فکر نمیکنم دردی رو دوا کنه.ولی خب واقعا خسته شدم..این همه بی هدفی..این همه بی علاقگی به هر چیز و حتی از بین رفتن همون علایق محدودم داره اوضاع رو ناجور میکنه.
من از اون نسلی ام که یه مقدار سطح فرهنگی جامعه شروع کرد به بالا رفتن..و یاد والدینمون دادن بچه ها رو مجبور نکنید به سمتی بروند که شما میخواهید. و به خودمون یاد دادن برین دنبال علایقتون.وقتی ۵۰ سالتون شد از اینکه شغلی دارین که دوستش ندارین عذاب میکشین.و حسرت سال های گذشته رو میخورین که هدر دادین.ولی همین حرفا گیجمون کرده.شاید باعث شده من زیاد سخت بگیرم و نخوام اشتباه کنم.شاید هم واقعا علایقم چیزای عجیبی اند که هنوز پیدا نشدن..
نه که کل چیزی که الان آزارم میده هدف زندگیم باشه و سر همین یه قضیه این کولی بازی و بحث خودکشی رو پیش کشیده باشم.ولی قسمت بزرگیشه:)



کاش بهم یه جهت میدادن و میگفتن این مسیر زندگیته، هر چقدر میتونی توش جلو برو.

پ.ن.کاملا واضحه من وصله ناجور جماعت وبلاگ نویس محسوب میشم.نه اصول نگارش رو رعایت می‌کنم نه لحنم ادبیه نه هیچ چیز دیگه:)
۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم

سرآغاز

دیدن وبلاگ دوستی باعث شد تصمیم بگیرم خودم یه وبلاگ بنویسم..البته خیلی وقته فکر میکنم نیاز به داشتن وبلاگ هست ولی خب تا به حال اقدامی نکرده بودم.دلیل اصلی این نیاز هم تغییراتیه که دارم تو خودم میبینم و فکر میکنم باید یه بک آپ از خود قدیمیم داشته باشم و یه روز قراره برگردم و ریستور کنم..
حیف اطلاعاتی که تا الان از دست رفتن و نمی تونم نسخه قدیمی تری از خودمو داشته باشم که به نظرم بهتر از الانم بود..
تغییراتی که میگم منظورم چیزای زیادیه..همه چیز حتی..همین درونگرایی که باعث میشد نخوام وبلاگ بنویسم تا الان و حالا داره به برون گرایی عجیبی تبدیل میشه:) و قدرت بیان افکارمو به صورت منظم نداشتم که حالا داره بهتر میشه.حتی تحمل نوشتن هم میشه گفت نداشتم که الان دارم مینویسم..
میشه به طور کلی گفت انگار ژن های اتیسمی داشتم که دارن محو میشن و مهارت های اجتماعیم رشد میکنه..همرنگ جماعت دارم میشم به نوعی.و خب خواست خودمم بوده.چون همیشه ضعفمو تو ارتباطات میدیدم و از ضعیف بودن شدیدا بدم میاد و کاری که توش ضعیفمو بیشتر از هر کار دیگه ای دوست دارم برم سراغش..
الان اما ترسیدم..شخصیت من اینطوری نیست و با اینکه بهتر ارتباط برقرار میکنم و کمتر خجالتی ام ولی خب از این ارتباط لذت زیادی نمیبرم.یعنی ذات درونگرام حفظ شده.. و پیرو اون ژن های اتیسمی که گفتم دارن تحلیل میرن یعنی مهارت های ریاضی و قدرت تحلیل مغزم داره کم میشه که همون چیزیه که ازش لذت میبردم..و تا چند وقت دیگه هیچ کنجکاوی در وجودم نخواهد ماند اینطوری..
حالا سوالی که دارم از خودم میپرسم اینه که آیا لازمه بیشتر تلاش کنم و بهتر بشم تو زمینه های اجتماعی؟یا به اندازه کافی دیدم و بهتره برگردم توی غار خودم دوباره؟جایی که واقعا شاد بودم؟

پ.ن.من تشخیص اوتیسم نگرفتم (در واقع دنبالش نرفتم اصلا)صرفا یه سری علائمشو در خودم کشف کرده بودم ضمن اینکه قدرت مغز تو بزرگنمایی مسائل جزئی رو در این مطلب در نظر بگیرید:)
۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم